†ɢα'§ : غم, بیگانگی وفا,
پنج شنبه 16 خرداد 1392 1:1 |- mohadese -|

آنقــدر مــــرا سرد کـــرد ؛

از خــــودش ... از عشـــق

کــه حـــالا بــه جـــای دلبستن ، یــــخ بستــه ام!

آهــــای !!! روی احســاســم پــا نگذاریــد

لیـــز می خوریــد . . .

چهار شنبه 15 خرداد 1392 23:59 |- mohadese -|

دیشب باز دلم تنگ تو شد

دیشب باز گریه کردم

دیشب باز شیرین تر از شیرین در  عشق بودم، و دیوانه تر از فرهاد در فراق

دیشب باز مجنون لبخند تو شدم و لیلای نگاهت

دیشب همه افسانه های عاشقی در من تبلور یافت

دیشب باز نقاشی کشیدم

نقاشی بودنت را

زیبا بود

نقاشی رفتنت را

تلخ بود

دیشب باز دلم را قربانی کردم

قربانی ر‌ؤیای تو

چقدر شیرین است رؤیای تو...

 

جمعه 15 خرداد 1392 23:30 |- mohadese -|

 

من در آستان چشمان تو

دلم را و تمام دلم را باختم

بی آنکه تو بدانی وچه حقیرانه و مبهوت

به چشمانت خیره شدم شاید راز نگاه گنگم

را بفهمی اما افسوس...

حای که گاه گاهی فرسنگ ها از من دور می شوی

چه ملتمسانه

دیدارت را آرزو می کنم

چهار شنبه 15 خرداد 1392 23:25 |- mohadese -|

گفتم خدایا دلگیرم

گفت: حتی از من؟

گفتم خدایادلم را ربوده اند

گفت: پیش از من؟

گفتم خدایا دوری ازمن

گفت: تو یا من؟

گفتم خدایا تنهاترینم

گفت: بیشتر از من؟

گفتم خدایا اینقدرنگو من

گفت: من تو ام تو من!

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

خدا را دوست بدار....

حداقلش این است که یکی را دوست داری

که روزی به او می رسی . . .



†ɢα'§ : دوست, تنها, دوری,
چهار شنبه 15 خرداد 1392 22:15 |- mohadese -|

گاهی دلت میخواد همه بغضهات از توی نگاهت خونده بشن...
میدونی که جسارت گفتن کلمه ها رو نداری...
اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری یا جمله ای مثل: چیزی شده؟؟!!!
اونجاست که بغضت رو با لیوان سکوت سر میکشی و با لبخندی سرد میگی: نه،هیچی ...


†ɢα'§ : بغض, نگاه, سکوت, ,
چهار شنبه 15 خرداد 1392 20:34 |- mohadese -|

 

نسلی هستیم که حالمون دیگه پرسیدن نداره …
چون ما دچار خود سانسوری شدیم ؛ و مجبوریم بگیم که :
خوبیم !
خیلی هم خوبیم …
اما ….
تو عاقل باش و باور نکن … !!!

 


†ɢα'§ : نسل, عاقل , باور, حال , خوب,
چهار شنبه 15 خرداد 1392 20:26 |- mohadese -|

پس از آفرینش آدم ،خدا گفت به او:
نازنینم آدم،با تو رازی دارم،اندکی پیشتر آی.آدم آرام و نجیب آمد پیش،زیر چشمی به خدا می نگریست؛محو لبخند غم آلود خدا،دلش انگار گریست.
نازنینم آدم،(قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید)یاد من باش که بس تنهایم.بغض آدم ترکید،گونه هایش لرزید ،وبه خدا گفت:من به اندازه ی.......من به اندازه ی گل های بهشت........نه.......به اندازه ی عرش.......نه ........نه،........من به اندازه ی تنهاییت ای هستی من ؛دوستدارت هستم.
آدم کوله اش را برداشت.خسته و سخت قدم برمی داشت،راهی ظلمت پرشور زمین.طفلکی بنده غمگین،آدم؛در میان لحظه ی جانکاه هبوط،باز از خدا شنید که گفت:نازنینم آدم،نه به اندازه ی تنهایی من،نه به اندازه عرش،نه به اندازه ی گل های بهشت.. که به اندازه ی یک دانهی گندم فقط یادم باش.
{نازنینم آدم،نبری از یادم}

چهار شنبه 15 خرداد 1392 1:57 |- mohadese -|

سخت است وقتی از شدت بغض

 گلودرد بگیری

بعد همه بگن

 لباس گرم بپوش

شنبه 14 خرداد 1392 22:3 |- mohadese -|

 

جان اسیر  دل ..........

 

دل اسیر دوست ........

 

دوست چه می داند ؟

دل اسیر اوست........

 

پنج شنبه 14 خرداد 1392 16:20 |- mohadese -|

ϰ-†нêmê§

صفحه قبل 1 ... 5 6 7 8 9 ... 13 صفحه بعد